رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ⁹⁹❀
مامان بزرگ(کیونگ):پسرم! برای چی یه ندیمه سر میز ماست؟!
کیونگ ابروییی بالا دادو گفت....
کیونگ:اول اینکه اینجا خونه ی منه... دوم اینکه شاید قرار به ارزوتون برسید...
مامان بزرگ(کیونگ): چه ارزویی؟! اصن درباره ی چی حرف میزنی؟!
کیونگ:فک میکردم باهوش تر از این حرفا باشید مامان بزرگ
لیسا: مامان بزرگت راست میگه.... منظورت چیه؟!
کیونگ: از توهم توقع نداشتم.... توعم؟؟ خوب باشه میریم سراغ مطلب اصلی....
مامان بزرگ(کیونگ): خوب؟!
کیونگ: ا/ت حاملست....
مامان بزرگ کیونگ و لیسا تو شوکن.... تا اینکه کیونگ دست ا/ترو میگیره و بلندش میکنه میبرتش از پله ها بالا و اتاق خودش....
ویو کیونگ
دیگه مامان بزرگم واقعا داشت رو مخم راه میرفت تو راه که دست ا/ترو گرفتع بودم کراواتو شل کردم... با ا/ت وارد اتاق شدیم... نفسمو بیرون دادم و زیر دوش اب سرد گرفتم شاید حالم بهتر بشه... تا بتونه گرمی عصبانیتمو از بین ببره........ حوله رو دور پایین تنم پیچیدم و رفتم بیرون.... هنوز ساکت روی تخت نشسته بود... بی توجه بهش رفتم جلوی اینه و دست کشیدم تو موهام و این کارو پنج شیش بار انجامش دادم تا خودمو مشغول نشون بدم.... از اینه نگاش کردم.... هنوز مات بود و نگاش به زمین بود.... فک کنم هضم کردن حرفای پایین براش خیلی سخت بود... رفتم سمت کمد لباس ها و یه تیشرت سفید ورداشتم با یه شلوار مشکی... پوشیدمو اومدم نشستم جلوی اینه و در حال خشک کردن موهام بودم.... اون یه طرف مات حرفای پایین بود منم در حال انجام دادن کار های خودم.... هیچ کدوممون توی اتاق حضور نداشتیم حتی اصلا متوجه نمیشدیم زمان چطوری داره میگذره... نمیتونستم دیگه بیشتر از این تو فکر باشیم... هم خودم.... هم اون توی تصمیم آنی برگشتم و گفتم: به چی داری فکر میکنی؟!
سرشو اروم بالا اورد واروم لب زد: هی... چی
کیونگ: واسه هیچی انقدر تو فکری؟!
یکم خودشو جابه جا کردو نگاشو داد به تیشرتمو گفت...: نه...
کیونگ: خوب میشنوم....!
اجازه دادم حرفشو بزنه تا از این همه فکر بیارمش بیرون.... ولی چیزی نگفت.... تو چشماش پر از حرف بود اما حرفی نزد انگار به زبون اوردن حرفا براش سخته.... چرا... چرا اینقدر حرف زدن با من براش اینقدر سخته؟! نمیخواد.... یا احساس بدی داره؟! شاید دوتاش.... گیج شدم.... باید احساس راحتی پیدا کنه؟! چیکار کنم؟! نگامو توی اتاق چرخوندم.... بعد چند مین سکوت.... رفتم پایین تخت نشستم روی پاهام... اونجوری بهتر ارتباط میگیره.... یاشاید از پایین نگاش کنم حرفاشو بهتر بهم بزنه.... تو چشماش خیره شدم..... اونو نگاشو داد بهم... انقدر ساده بود که حتی میتونست حال اون زمانشو درک کرد.... شاید کسی باشه که بدون حرف زدنش حرفشو بفهمم.... اروم روی رون پاش دست کشیدم تا یکم احساس راحتی کنه... که یهو نگاشو از دستم به نگاهم داد...
مامان بزرگ(کیونگ):پسرم! برای چی یه ندیمه سر میز ماست؟!
کیونگ ابروییی بالا دادو گفت....
کیونگ:اول اینکه اینجا خونه ی منه... دوم اینکه شاید قرار به ارزوتون برسید...
مامان بزرگ(کیونگ): چه ارزویی؟! اصن درباره ی چی حرف میزنی؟!
کیونگ:فک میکردم باهوش تر از این حرفا باشید مامان بزرگ
لیسا: مامان بزرگت راست میگه.... منظورت چیه؟!
کیونگ: از توهم توقع نداشتم.... توعم؟؟ خوب باشه میریم سراغ مطلب اصلی....
مامان بزرگ(کیونگ): خوب؟!
کیونگ: ا/ت حاملست....
مامان بزرگ کیونگ و لیسا تو شوکن.... تا اینکه کیونگ دست ا/ترو میگیره و بلندش میکنه میبرتش از پله ها بالا و اتاق خودش....
ویو کیونگ
دیگه مامان بزرگم واقعا داشت رو مخم راه میرفت تو راه که دست ا/ترو گرفتع بودم کراواتو شل کردم... با ا/ت وارد اتاق شدیم... نفسمو بیرون دادم و زیر دوش اب سرد گرفتم شاید حالم بهتر بشه... تا بتونه گرمی عصبانیتمو از بین ببره........ حوله رو دور پایین تنم پیچیدم و رفتم بیرون.... هنوز ساکت روی تخت نشسته بود... بی توجه بهش رفتم جلوی اینه و دست کشیدم تو موهام و این کارو پنج شیش بار انجامش دادم تا خودمو مشغول نشون بدم.... از اینه نگاش کردم.... هنوز مات بود و نگاش به زمین بود.... فک کنم هضم کردن حرفای پایین براش خیلی سخت بود... رفتم سمت کمد لباس ها و یه تیشرت سفید ورداشتم با یه شلوار مشکی... پوشیدمو اومدم نشستم جلوی اینه و در حال خشک کردن موهام بودم.... اون یه طرف مات حرفای پایین بود منم در حال انجام دادن کار های خودم.... هیچ کدوممون توی اتاق حضور نداشتیم حتی اصلا متوجه نمیشدیم زمان چطوری داره میگذره... نمیتونستم دیگه بیشتر از این تو فکر باشیم... هم خودم.... هم اون توی تصمیم آنی برگشتم و گفتم: به چی داری فکر میکنی؟!
سرشو اروم بالا اورد واروم لب زد: هی... چی
کیونگ: واسه هیچی انقدر تو فکری؟!
یکم خودشو جابه جا کردو نگاشو داد به تیشرتمو گفت...: نه...
کیونگ: خوب میشنوم....!
اجازه دادم حرفشو بزنه تا از این همه فکر بیارمش بیرون.... ولی چیزی نگفت.... تو چشماش پر از حرف بود اما حرفی نزد انگار به زبون اوردن حرفا براش سخته.... چرا... چرا اینقدر حرف زدن با من براش اینقدر سخته؟! نمیخواد.... یا احساس بدی داره؟! شاید دوتاش.... گیج شدم.... باید احساس راحتی پیدا کنه؟! چیکار کنم؟! نگامو توی اتاق چرخوندم.... بعد چند مین سکوت.... رفتم پایین تخت نشستم روی پاهام... اونجوری بهتر ارتباط میگیره.... یاشاید از پایین نگاش کنم حرفاشو بهتر بهم بزنه.... تو چشماش خیره شدم..... اونو نگاشو داد بهم... انقدر ساده بود که حتی میتونست حال اون زمانشو درک کرد.... شاید کسی باشه که بدون حرف زدنش حرفشو بفهمم.... اروم روی رون پاش دست کشیدم تا یکم احساس راحتی کنه... که یهو نگاشو از دستم به نگاهم داد...
۱۶.۹k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.